آغاز

آزاده دستمالچي
azade1111111@yahoo.com

آغاز


آزاده دستمالچي

شروع كردم با ناله هاي ممتد وكشدار، ناله هاي رنج آوري كه طنينش وجودم را مي لرزاند آري و فقط وجود مرا نه هيچ كس ديگر. ناله هايي كه از عمق سياهچال دردي بر مي خواست انگار كسي مي سوخت و از هر ذره اش زير وبم هاي ناله ي من بود كه مي ماند ناله هايي كه در پي هر كدامشان سكوت مرگ زايي خاطره ي خاكستري را زنده مي كرد و همچنان پياپي سوختن و خاكستر شدن، سوختن وخاكستر شدن و هيچ كس جز من كه بشنود،يا بوي اين دود غليظ را در اين هواي سنگين ببويد پس چگونه پيش از اين از همين گلوگاه با ايشان سخن گفتم و پاسخم دادند؟ يعني تصوري بود؟ خيال ارتباط!؟ و كلمات همه از آن من بودند كه از اين گلوگاه به ديدن هر چهره به آوايي در خور بر مي خواستند و من خوش باورانه به دهان هاي بسته ايشان نسبتش مي دادم و عجيب انكه در برابر گفتار خود براي هر يك جوابي مي انديشيدم!بگذريم با اين حساب ناله هايم را بايد بشنوم و بايد چاره اش يابم . من؟و در اين گاه ديگر آن ناله هاي كش دار سوزنده نبودند كه از گلوگاه من به درون هواي ساكن و سنگين سر مي خوردند نواهاي عجيب و تازه اي بودند نواهاي گونه گون به ريتمهاي دردناك وغريب و هر كدام تنها يكبار متولد و در مرگشان سكوتي تازه را به دنبال داشتند و عجيب نيز اين درنگ هاي بي محتوي ليكن بي تشابه بودند، سكوت به هيئت يك نماز خانه ي تاريك، سكوت به هيئت يك جعبه ي چوبي ، سكوت به هيئت يك ساز ناآشناو .... هر كدام از سمتي فضاي قير اندود وچسبناك اطراف را مي كشيد و جايي براي خودش باز مي كرد و من ميان ناله هاي خالق ، اين ناله هاي آفريننده ي بي مقصود بيش از پيش احساس حقارت مي كردم ، گم ميشدم و بي انكه از اين گم گشتگي احساس ترس و وحشت و يا حتي اندك هيجاني بيابم گنگ و مبهوت به ناله هاي نا اشنا گوش مي سپردم كم كم از من يك جفت گوش مانده بود كه اصلا كارش شنيدن اين ها شده بود بي هيچ اراده اي چنان خودآنها بسان آغاز درست شبيه ابتدا.اصلا انگار اين شروع بود و من در ان بي هيچ گذشته اي و هيچ خاطره اي آغاز مي شدم و انگاه ديگر هيچ صدايي نشنيدم نه اينكه ناله ها قطع شده باشند و نه حتي شبيه يك سكوت تازه متولد شده ،يك خلاء بود انگار .همه چيز و يا همان هيچ چيز انگار نبود. نه اينكه نيست و نابود شده باشد ،از نخستين زمان ــ كه ديگر معنا نداشت ــ اصلا نبود ؛ در كنار نبودن يا روي نبودن شايد هم درونش بي هيچ درنگ و فاصله اي، نبود ........

و بعد، نه بعد از چيزي ،بي هيچ مقدمه اي حتي، يكهو ، نا گاه و بي هوا من بودم آن نماز خانه، جعبه ي چوبي و ساز و چيزهايي كه بي نام بودند و من نيازي و هيچ حسي نسبت به وجودشان، اسمشان و ارتباطشان با خودم نداشتم اما بودند و بودنشان انگار بي چون و چرا هضم مي شد. نماز خانه ي تاريك و سازي كه نمي توانستم صدايي از آن بيرون آورم ،تنها ان جعبه بود تمام معماي سرگرم كننده ي ان مكان بي زمان.هر گاه كه پشت به ان ميكردم صدايي از لاي درز هاي بين چوب هاي تيره و كهنه اش بيرون مي آمد انگار يك موش لا به لا ي درز هايش راه مي رفت نه اينكه انقدر فاصله داشتند حتي نوك ناخن هم لا به لايشان نفوذ نمي كرد اما اين صداي عجيب فقط شبيه صداي راه رفتن يك موش بود روي تكه هاي چوبي كه آن قدر به هم نزديكند كه پشت او بي تماس با انها نمي تواند وجود داشته باشد. موش خيالي راه مي رفت اما هرگز صداي دندان هايش شنيده نمي شد انگار غذا خوردني در كار نبود يك اردوگاه كار اجباري فقط بايد راه مي رفت وهر بار هم يك مسير را با يك صدا بي هيچ تغييري.جعبه هيچ دري نداشت و من هم اهرمي كه بازش كنم در اختيارم نبود اما تفكرم جعبه را و درونش را بار ها كاويده بود تفكرم با ان حجم متغييرش از كنار موش از كنار اين نگهبان هميشگي از لاي درز ها رسوخ كرده بود درست از پشت موش از ميان زاويه ي بين دو ضلع جعبه به درونش لغزيده بود و در ان تاريكي مطلق بي هيچ دستي درون ان را گشته بود تمام فضاي درون آن را مو به مو طي كرده بود، بي هيچ دركي و باز برگشته بود از همان راه رفتن، و اين بيرون در تاريكي نسبي نماز خانه تازه به نتايجي از وجود اشياء نا ملموس داخل جعبه دست يافته بود وقتي بيرون آمده بود تازه فهميده بود كه جايي را يعني مسير تازه اي را عبور نكرده رها كرده است . حالا خيال مي كرد بين مو به مو گشتنش فاصله اي نا چيز تر از مو بوده است كه از ياد برده است و دوباره بازگشت .از پشت موش ــ اين نگهبان بي هدف و بي اعتنا ــ با دلهره اي بي سبب به درون جعبه مي لغزيد و فاصله ي ميان جاده هاي مويي را عبور مي كرد ؛ بي هيچ دركي و باز نماز خانه و باز درون بي انتهاي جعبه ي چوبي و دوباره و دوباره. به ريزترين معيارهاي راه كشي دست يافته بود و تنها خيالي كه در محيط بيرون به سراغش مي آمد يك مسير ديگر بود و اين مسير هاي پياپي سرانجام بلندم كرد. از جايم برخاستم بين كف نماز خانه و خودم فاصله اي حس كردم به سقف نزديك شدم و وقتي اولين گام ها را روي سنگفرش نماز خانه بر داشتم تازه مفروش بودن بعضي قسمت هايش را حس كردم و اين كشف جديد چنان به شوقم آورد كه به يكباره درون جعبه، تمام رازهاي نا آشناي ان در برابر ديدگانم از ميان ديوار هاي چوبي كنار رفت و عجيب كه جنازه ي موش را به چشم ديدم درست در گوشه اي از نمازخانه كه مفروش نبود همان جا در ان سايه روشن رخوت انگيز به خوابي ابدي فرو رفته بود انگار كه جزيي از بنا شده بود اصلا از جنس سنگ زمين بود موش سنگي با ان انحناي عجيب دمش كه مثل انگشت سبابه اي به سمت جعبه اشاره مي كرد و صندوق چقدر ساكت و چشم به راه بود انگار هميشه منتظر بود كه ببينمش و به سراغش بروم گام هايم را كه به سويش ميرفت هزاران بار در ذهن چوبيش مرور كرده بود و اينك لبخند خشكي با صداي جيرجير از لاي درزهايش بيرون مي ريخت بي آنكه به دستانم بنگرم ميان درزهايش انگشت انداختم دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم و همين سبب شد كه بفهمم اين نه درزهاي صندوق است كه بزرگترشده است بلكه انگشتان من هستند كه كوچك شده اند وناخن هاي شكننده وباريكم مثل تار مويي ميان فاصله ي چوب ها لغزيد بي هيچ تلاش فوق العاده اي فقط همان آغاز ، همان اشاره بود كه ميان تمام چوب هاي شبيه به هم بين آن دو را دريچه اي ساخت و آن جهان عجيب و نوين را بر من راه گشا گشت.

شهر يور هزار وسيصد وهشتاد
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30043< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي